داستان کوتاه
4 posters
صفحه 1 از 1
داستان کوتاه
گربه در معبد
در روزگاران دور در یک معبد قدیمی استاد بزرگی بود که اندیشه های نوینی را درس می داد . در معبد گربه ای بود که به هنگام درس دادن استاد سرو صدا می کرد و حواس شاگردان را پرت میکرد .استاد از دست گربه عصبانی شد و دستور داد تا هر وقت کلاس تشکیل می شود ، گربه را زندانی کنند . چند سال بعد استاد در گذشت ولی گربه همچنان در طول جلسات استادان دیگر زندانی میشد . بعد از مدتی گربه هم مرد . مریدان استاد بزرگ ، گربه دیگری را گرفتند و به هنگام درس اساتید معبد آن را در قفس زندانی کردند !قرنها گذشت و نسل های بعدی درباره ی تاثیر زندانی کردن گربه ها بر تمرکز دانشجویان ، رساله ها نوشتند !!!!
در روزگاران دور در یک معبد قدیمی استاد بزرگی بود که اندیشه های نوینی را درس می داد . در معبد گربه ای بود که به هنگام درس دادن استاد سرو صدا می کرد و حواس شاگردان را پرت میکرد .استاد از دست گربه عصبانی شد و دستور داد تا هر وقت کلاس تشکیل می شود ، گربه را زندانی کنند . چند سال بعد استاد در گذشت ولی گربه همچنان در طول جلسات استادان دیگر زندانی میشد . بعد از مدتی گربه هم مرد . مریدان استاد بزرگ ، گربه دیگری را گرفتند و به هنگام درس اساتید معبد آن را در قفس زندانی کردند !قرنها گذشت و نسل های بعدی درباره ی تاثیر زندانی کردن گربه ها بر تمرکز دانشجویان ، رساله ها نوشتند !!!!
اين مطلب آخرين بار توسط mahtab در 2010-10-26, 04:44 ، و در مجموع 2 بار ويرايش شده است.
mahtab- ممتاز
- شهر : ایران
محبوبيت : 11
سن : 35
ارسالها : 468
امتياز : 622
تاريخ عضويت : 06/06/2010
Re: داستان کوتاه
پنجره :
در بیمارستانی ، دو بیمار در یک اتاق بستری بودند . یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش که کنار تنها پنجره اتاق بود ، بنشیند ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد . آنها ساعت ها با هم صحبت می کردند ؛ از همسر ، خانواده ، خانه ، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می زدند و هر روز بعد از ظهر ، بیماری که تختش کنار پنجره بود ، می نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می دید ، برای هم اتاقیش توصیف میکرد . پنجره ، رو به یک پارک بود که دریاچه زیبایی داشت . مرغابیها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایقهای تفریحیشان در آب سرگرم بودند . درختان کهن ، به منظره ی بیرون ، زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می شد . همان طور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف می کرد ، هم اتاقیش چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد و روحی تازه می گرفت . روزها و هفته ها سپری شد . تا اینکه روزی مرد کنار پنجره از دنیا رفت و مستخدمان بیمارستان جسد او را از اتاق بیرون بردند . مرد دیگر که بسیار ناراحت بود تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند . پرستار این کار را با رضایت انجام داد .
مرد به آرامی و با درد بسیار ، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد . بالاخره توانست آن منظره زیبا را با چشمان خودش ببیند ولی در کمال تعجب ، با یک دیوار بلند مواجه شد !
مرد ، متعجب به پرستار گفت که هم اتاقیش همیشه مناظر دل انگیزی را از پشت پنجره برای او توصیف میکرده است . پرستار پاسخ داد : ولی آن مرد کاملا نابینا بود !
از کتاب سخن شیرین پارسی
در بیمارستانی ، دو بیمار در یک اتاق بستری بودند . یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش که کنار تنها پنجره اتاق بود ، بنشیند ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد . آنها ساعت ها با هم صحبت می کردند ؛ از همسر ، خانواده ، خانه ، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می زدند و هر روز بعد از ظهر ، بیماری که تختش کنار پنجره بود ، می نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می دید ، برای هم اتاقیش توصیف میکرد . پنجره ، رو به یک پارک بود که دریاچه زیبایی داشت . مرغابیها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایقهای تفریحیشان در آب سرگرم بودند . درختان کهن ، به منظره ی بیرون ، زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می شد . همان طور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف می کرد ، هم اتاقیش چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد و روحی تازه می گرفت . روزها و هفته ها سپری شد . تا اینکه روزی مرد کنار پنجره از دنیا رفت و مستخدمان بیمارستان جسد او را از اتاق بیرون بردند . مرد دیگر که بسیار ناراحت بود تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند . پرستار این کار را با رضایت انجام داد .
مرد به آرامی و با درد بسیار ، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد . بالاخره توانست آن منظره زیبا را با چشمان خودش ببیند ولی در کمال تعجب ، با یک دیوار بلند مواجه شد !
مرد ، متعجب به پرستار گفت که هم اتاقیش همیشه مناظر دل انگیزی را از پشت پنجره برای او توصیف میکرده است . پرستار پاسخ داد : ولی آن مرد کاملا نابینا بود !
از کتاب سخن شیرین پارسی
اين مطلب آخرين بار توسط mahtab در 2010-10-26, 04:44 ، و در مجموع 5 بار ويرايش شده است.
mahtab- ممتاز
- شهر : ایران
محبوبيت : 11
سن : 35
ارسالها : 468
امتياز : 622
تاريخ عضويت : 06/06/2010
Re: داستان کوتاه
طناب را رها کن
داستان در مورد کوهنوردی است که می خواهد از بالاترین کوهها بالا برود .
او پس از سالها آماده سازی ، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست ، تصمیم گرفت تنها و شب از کوه بالا برود ، پس با این قصد به راه افتاد .... به کوه رسید .
شب بلندی های کوه را تماما در برگرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید . همه چیز سایه بود . ابر روی ماه و ستاره گان را پوشانده بو .
همین طور که به سرعت از کوه بالا می رفت ، چند قدم مانده به قله ی کوه پایش لغزید . در حالی که به سرعت سقوط می کرد ، فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید . احساس وحشت ، ناشی از مکیده شدن توسط جاذبه او را در بر گرفت .
اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است .
ناگهان احساس کرد که طناب دور کمرش محکم شد . بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود . در این لحظه سکون ، برایش چاره ای نماند جز این که ، فریاد بزند : " خدایا کمکم کن "
ناگهان صدای پر طنینی که از آسمان شنیده می شد ، جواب داد : " از من چه می خواهی "
ـ ای خدا نجاتم بده !
ـ واقعا باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم ؟
- البته که باور دارم .
- اگر باور داری ، طنابی را که به کمرت بسته است ، پاره کن !
- ( یک لحظه سکوت ) و مرد تصمیم گرفت با تمام قوا به طناب بچسبد .
گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را پیدا کردند . بدنش از طناب آویزان و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود و او فقط یک متر با زمین فاصله داشت !!!
و شما … ؟ چقدر به طنابتان وابسته اید ؟ آیا حاضرید آن را رها کنید ؟
در مورد خداوند هرگز یک چیز را فراموش نکنید . هرگز نباید بگویید که او شما را فراموش کرده ، یا تنها گذاشته است .
هر گز فکر نکنید که او مراقب شما نیست . به یاد داشته باشید که او همواره شما را با دست خود نگه داشته …
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امام صادق ع می فرماید : " آنکه بر خدا تمسک جوید ، خداوند او را حفظ خواهد کرد " .
داستان در مورد کوهنوردی است که می خواهد از بالاترین کوهها بالا برود .
او پس از سالها آماده سازی ، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست ، تصمیم گرفت تنها و شب از کوه بالا برود ، پس با این قصد به راه افتاد .... به کوه رسید .
شب بلندی های کوه را تماما در برگرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید . همه چیز سایه بود . ابر روی ماه و ستاره گان را پوشانده بو .
همین طور که به سرعت از کوه بالا می رفت ، چند قدم مانده به قله ی کوه پایش لغزید . در حالی که به سرعت سقوط می کرد ، فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید . احساس وحشت ، ناشی از مکیده شدن توسط جاذبه او را در بر گرفت .
اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است .
ناگهان احساس کرد که طناب دور کمرش محکم شد . بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود . در این لحظه سکون ، برایش چاره ای نماند جز این که ، فریاد بزند : " خدایا کمکم کن "
ناگهان صدای پر طنینی که از آسمان شنیده می شد ، جواب داد : " از من چه می خواهی "
ـ ای خدا نجاتم بده !
ـ واقعا باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم ؟
- البته که باور دارم .
- اگر باور داری ، طنابی را که به کمرت بسته است ، پاره کن !
- ( یک لحظه سکوت ) و مرد تصمیم گرفت با تمام قوا به طناب بچسبد .
گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را پیدا کردند . بدنش از طناب آویزان و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود و او فقط یک متر با زمین فاصله داشت !!!
و شما … ؟ چقدر به طنابتان وابسته اید ؟ آیا حاضرید آن را رها کنید ؟
در مورد خداوند هرگز یک چیز را فراموش نکنید . هرگز نباید بگویید که او شما را فراموش کرده ، یا تنها گذاشته است .
هر گز فکر نکنید که او مراقب شما نیست . به یاد داشته باشید که او همواره شما را با دست خود نگه داشته …
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امام صادق ع می فرماید : " آنکه بر خدا تمسک جوید ، خداوند او را حفظ خواهد کرد " .
اين مطلب آخرين بار توسط mahtab در 2010-10-26, 04:47 ، و در مجموع 1 بار ويرايش شده است.
mahtab- ممتاز
- شهر : ایران
محبوبيت : 11
سن : 35
ارسالها : 468
امتياز : 622
تاريخ عضويت : 06/06/2010
Re: داستان کوتاه
قیمت معجزه
وقتي سارا دخترک هشت ساله اي بود، شنيد که پدر ومادرش درباره برادر کوچکترش صحبت مي کنند. فهميد برادرش سخت بيمار است و آنها پولي براي مداواي او ندارند. پدر به تازگي کارش را از دست داده بود و نمي توانست هزينه جراحي پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنيد که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه مي تواند پسرمان را نجات دهد.
سارا با ناراحتي به اتاق خوابش رفت و از زير تخت، قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست، سکه ها را روي تخت ريخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار.
بعد آهسته از در عقبي خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوي پيشخوان انتظار کشيد تا داروساز به او توجه کند ولي داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه اي هشت ساله شود. دخترک پاهايش را به هم مي زد و سرفه مي کرد، ولي داروساز توجهي نمي کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روي شيشه پيشخوان ريخت.
داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه مي خواهي؟
دخترک جواب داد: برادرم خيلي مريض است، مي خواهم معجزه بخرم.
داروساز با تعجب پرسيد: ببخشيد؟!!
دختـرک توضيح داد: برادر کوچک من، داخل سـرش چيزي رفته و بابايم مي گويـد که فقط معجـزه مي تواند او را نجات دهد، من هم مي خواهم معجزه بخرم، قيمتش چقدر است؟
داروساز گفت: متاسفم دخترجان، ولي ما اينجا معجزه نمي فروشيم.
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خيلي مريض است، بابايم پول ندارد تا معجزه بخرد اين هم تمام پول من است، من کجا مي توانم معجزه بخرم؟
مردي که گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبي داشت، از دخترک پرسيد: چقدر پول داري؟
دخترک پول ها را کف دستش ريخت و به مرد نشان داد. مرد لبخنـدي زد و گفت: آه چه جالب، فکـر مي کنم اين پول براي خريد معجزه برادرت کافي باشد!
بعد به آرامي دست او را گرفت و گفت: من مي خواهم برادر و والدينت را ببينم، فکر مي کنم معجزه برادرت پيش من باشد.
آن مرد ، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شيکاگو بود.
فرداي آن روز عمل جراحي روي مغز پسرک با موفقيت انجام شد و او از مرگ نجات يافت.
پس از جراحي، پدر نزد دکتـر رفت و گفت: از شما متشکـرم، نجات پسرم يک معجـزه واقعـي بود، مي خواهم بدانم بابت هزينه عمل جراحي چقدر بايد پرداخت کنم؟
دکتر لبخندي زد و گفت: پنج دلار بود که پرداخت شد .
منبع : http://www.negahak.com
وقتي سارا دخترک هشت ساله اي بود، شنيد که پدر ومادرش درباره برادر کوچکترش صحبت مي کنند. فهميد برادرش سخت بيمار است و آنها پولي براي مداواي او ندارند. پدر به تازگي کارش را از دست داده بود و نمي توانست هزينه جراحي پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنيد که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه مي تواند پسرمان را نجات دهد.
سارا با ناراحتي به اتاق خوابش رفت و از زير تخت، قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست، سکه ها را روي تخت ريخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار.
بعد آهسته از در عقبي خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوي پيشخوان انتظار کشيد تا داروساز به او توجه کند ولي داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه اي هشت ساله شود. دخترک پاهايش را به هم مي زد و سرفه مي کرد، ولي داروساز توجهي نمي کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روي شيشه پيشخوان ريخت.
داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه مي خواهي؟
دخترک جواب داد: برادرم خيلي مريض است، مي خواهم معجزه بخرم.
داروساز با تعجب پرسيد: ببخشيد؟!!
دختـرک توضيح داد: برادر کوچک من، داخل سـرش چيزي رفته و بابايم مي گويـد که فقط معجـزه مي تواند او را نجات دهد، من هم مي خواهم معجزه بخرم، قيمتش چقدر است؟
داروساز گفت: متاسفم دخترجان، ولي ما اينجا معجزه نمي فروشيم.
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خيلي مريض است، بابايم پول ندارد تا معجزه بخرد اين هم تمام پول من است، من کجا مي توانم معجزه بخرم؟
مردي که گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبي داشت، از دخترک پرسيد: چقدر پول داري؟
دخترک پول ها را کف دستش ريخت و به مرد نشان داد. مرد لبخنـدي زد و گفت: آه چه جالب، فکـر مي کنم اين پول براي خريد معجزه برادرت کافي باشد!
بعد به آرامي دست او را گرفت و گفت: من مي خواهم برادر و والدينت را ببينم، فکر مي کنم معجزه برادرت پيش من باشد.
آن مرد ، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شيکاگو بود.
فرداي آن روز عمل جراحي روي مغز پسرک با موفقيت انجام شد و او از مرگ نجات يافت.
پس از جراحي، پدر نزد دکتـر رفت و گفت: از شما متشکـرم، نجات پسرم يک معجـزه واقعـي بود، مي خواهم بدانم بابت هزينه عمل جراحي چقدر بايد پرداخت کنم؟
دکتر لبخندي زد و گفت: پنج دلار بود که پرداخت شد .
منبع : http://www.negahak.com
اين مطلب آخرين بار توسط mahtab در 2010-10-26, 04:48 ، و در مجموع 1 بار ويرايش شده است.
mahtab- ممتاز
- شهر : ایران
محبوبيت : 11
سن : 35
ارسالها : 468
امتياز : 622
تاريخ عضويت : 06/06/2010
Re: داستان کوتاه
لبخند را فراموش نکن
دختر كوچكي هر روز پياده به مدرسه مي رفت و بر مي گشت .
با اينكه آن روزها صبح هوا زياد خوب نبود و آسمان نيز ابري بود ، دختر بچه طبق معمولِ هميشه ، پياده بسوي مدرسه راه افتاد.
بعد از ظهر كه شد ، هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شديدي درگرفت.
مادر كودك كه نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد يا اينكه رعد و برق بلايي بر سر او بياورد ، تصميم گرفت كه با اتومبيل بدنبال دخترش برود .
با شنيدن صداي رعد و ديدن برقي كه آسمان را مانند خنجري دريد ، با عجله سوار ماشينش شده و به طرف مدرسه دخترش حركت كرد.
اواسط راه ، ناگهان چشمش به دخترش افتاد كه مثل هميشه پياده به طرف منزل در حركت بود ، ولي با هر برقي كه در آسمان زده ميشد ، او مي ايستاد ، به آسمان نگاه مي كرد و لبخند مي زد و اين كار با هر دفعه رعد و برق تكرار مي شد.
زمانيكه مادر اتومبيل خود را به كنار دخترك رساند ، شيشه پنجره را پايين كشيد و از او پرسيد :
" چكار مي كني ؟ چرا همينطور بين راه مي ايستي؟"
دخترك پاسخ داد،" من سعي مي كنم صورتم قشنگ بنظر بيايد، چون خداوند دارد مرتب از من عكس مي گيرد . :241:
منبع : http://www.negahak.com
دختر كوچكي هر روز پياده به مدرسه مي رفت و بر مي گشت .
با اينكه آن روزها صبح هوا زياد خوب نبود و آسمان نيز ابري بود ، دختر بچه طبق معمولِ هميشه ، پياده بسوي مدرسه راه افتاد.
بعد از ظهر كه شد ، هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شديدي درگرفت.
مادر كودك كه نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد يا اينكه رعد و برق بلايي بر سر او بياورد ، تصميم گرفت كه با اتومبيل بدنبال دخترش برود .
با شنيدن صداي رعد و ديدن برقي كه آسمان را مانند خنجري دريد ، با عجله سوار ماشينش شده و به طرف مدرسه دخترش حركت كرد.
اواسط راه ، ناگهان چشمش به دخترش افتاد كه مثل هميشه پياده به طرف منزل در حركت بود ، ولي با هر برقي كه در آسمان زده ميشد ، او مي ايستاد ، به آسمان نگاه مي كرد و لبخند مي زد و اين كار با هر دفعه رعد و برق تكرار مي شد.
زمانيكه مادر اتومبيل خود را به كنار دخترك رساند ، شيشه پنجره را پايين كشيد و از او پرسيد :
" چكار مي كني ؟ چرا همينطور بين راه مي ايستي؟"
دخترك پاسخ داد،" من سعي مي كنم صورتم قشنگ بنظر بيايد، چون خداوند دارد مرتب از من عكس مي گيرد . :241:
منبع : http://www.negahak.com
اين مطلب آخرين بار توسط mahtab در 2010-10-26, 04:40 ، و در مجموع 1 بار ويرايش شده است.
mahtab- ممتاز
- شهر : ایران
محبوبيت : 11
سن : 35
ارسالها : 468
امتياز : 622
تاريخ عضويت : 06/06/2010
Re: داستان کوتاه
"شکست" وجود ندارد
جک از يک مزرعهدار در تکزاس يک الاغ خريد به قيمت ۱۰۰ دلار. قرار شد که مزرعهدار الاغ را روز بعد تحويل بدهد.
اما روز بعد مزرعهدار سراغ جك آمد و گفت: «متأسفم جوون. خبر بدي برات دارم. الاغه مرد.»
جك جواب داد: «ايرادي نداره. همون پولم رو پس بده.»
مزرعهدار گفت: «نميشه. آخه همه پول رو خرج کردم..»
جك گفت: «باشه. پس همون الاغ مرده رو بهم بده.»
مزرعهدار گفت: «ميخواي باهاش چي کار کني؟»
جك گفت: «ميخوام باهاش قرعهکشي برگزار کنم.»
مزرعهدار گفت: «نميشه که يه الاغ مرده رو به قرعهکشي گذاشت!»
جك گفت: «معلومه که ميتونم. حالا ببين. فقط به کسي نميگم که الاغ مرده است.»
يک ماه بعد مزرعهدار جك رو ديد و پرسيد: «از اون الاغ مرده چه خبر؟»
جك گفت: «به قرعهکشي گذاشتمش. ۵۰۰ تا بليت ۲ دلاري فروختم و 998 دلار سود کردم.»
مزرعهدار پرسيد: «هيچ کس هم شکايتي نکرد؟»
جك گفت: «فقط هموني که الاغ رو برده بود. من هم ۲ دلارش رو پس دادم.»
هميشه در هر شكستي يك فرصت جهت بهرهبرداري هست.
www.iran-iran.ir
جک از يک مزرعهدار در تکزاس يک الاغ خريد به قيمت ۱۰۰ دلار. قرار شد که مزرعهدار الاغ را روز بعد تحويل بدهد.
اما روز بعد مزرعهدار سراغ جك آمد و گفت: «متأسفم جوون. خبر بدي برات دارم. الاغه مرد.»
جك جواب داد: «ايرادي نداره. همون پولم رو پس بده.»
مزرعهدار گفت: «نميشه. آخه همه پول رو خرج کردم..»
جك گفت: «باشه. پس همون الاغ مرده رو بهم بده.»
مزرعهدار گفت: «ميخواي باهاش چي کار کني؟»
جك گفت: «ميخوام باهاش قرعهکشي برگزار کنم.»
مزرعهدار گفت: «نميشه که يه الاغ مرده رو به قرعهکشي گذاشت!»
جك گفت: «معلومه که ميتونم. حالا ببين. فقط به کسي نميگم که الاغ مرده است.»
يک ماه بعد مزرعهدار جك رو ديد و پرسيد: «از اون الاغ مرده چه خبر؟»
جك گفت: «به قرعهکشي گذاشتمش. ۵۰۰ تا بليت ۲ دلاري فروختم و 998 دلار سود کردم.»
مزرعهدار پرسيد: «هيچ کس هم شکايتي نکرد؟»
جك گفت: «فقط هموني که الاغ رو برده بود. من هم ۲ دلارش رو پس دادم.»
هميشه در هر شكستي يك فرصت جهت بهرهبرداري هست.
www.iran-iran.ir
اين مطلب آخرين بار توسط mahtab در 2010-10-26, 04:38 ، و در مجموع 1 بار ويرايش شده است.
mahtab- ممتاز
- شهر : ایران
محبوبيت : 11
سن : 35
ارسالها : 468
امتياز : 622
تاريخ عضويت : 06/06/2010
Re: داستان کوتاه
دیوار شیشه ای
یه روز یه دانشمند یک آزمایش جالب انجام داد . اون یه آکواریوم شیشه ای ساخت و اونو با یه دیوار شیشه ای دو قسمت کرد. تو یه قسمت یه ماهی بزرگتر انداخت و در قسمت دیگه یه ماهی کوچیکتر که غذای مورد علاقه ی ماهی بزرگه بود .
ماهی کوچیکه تنها غذای ماهی بزرگه بود و دانشمند به اون غذای دیگه ای نمی داد... او برای خوردن ماهی کوچیکه بارها و بارها به طرفش حمله می کرد، اما هر بار به یه دیوار نامرئی می خورد. همون دیوار شیشه ای که اونو از غذای مورد علاقش جدا می کرد.
بالا خره بعد از مدتی از حمله به ماهی کوچیک منصرف شد. اون باور کرده بود که رفتن به اون طرف آکواریوم و خوردن ماهی کوچیکه کار غیر ممکنیه. دانشمند شیشه ی وسط رو برداشت و راه ماهی بزرگه رو باز کرد، اما ماهی بزرگه هرگز به سمت ماهی کوچیکه حمله نکرد. اون هرگز قدم به سمت دیگر آکواریوم نگذاشت. می دونین چرا؟
اون دیوار شیشه ای دیگه وجود نداشت، اما ماهی بزرگه تو ذهنش یه دیوار شیشه ای ساخته بود. یه دیوار که شکستنش از شکستن هر دیوار واقعی سخت تر بود. اون دیوار باور خودش بود. باورش به محدودیت.
ما هم اگه خوب تو اعتقادات خودمون جستجو کنیم، کلی دیوار شیشه ای پیدا می کنیم که نتیجه ی مشاهدات و تجربیاتمونه و خیلی هاشون هم اون بیرون نیستن و فقط تو ذهن خود ما وجود دارند.
"هر فردی خود را ارزیابی می کند و این برآورد مشخص خواهد ساخت که او چه خواهد شد. شما نمی توانید بیش از آن چیزی بشوید که باور دارید هستید، اما بیش از آنچه باور دارید می توانید انجام دهید.
نورمن وینست پیل
www.iran-iran.ir
یه روز یه دانشمند یک آزمایش جالب انجام داد . اون یه آکواریوم شیشه ای ساخت و اونو با یه دیوار شیشه ای دو قسمت کرد. تو یه قسمت یه ماهی بزرگتر انداخت و در قسمت دیگه یه ماهی کوچیکتر که غذای مورد علاقه ی ماهی بزرگه بود .
ماهی کوچیکه تنها غذای ماهی بزرگه بود و دانشمند به اون غذای دیگه ای نمی داد... او برای خوردن ماهی کوچیکه بارها و بارها به طرفش حمله می کرد، اما هر بار به یه دیوار نامرئی می خورد. همون دیوار شیشه ای که اونو از غذای مورد علاقش جدا می کرد.
بالا خره بعد از مدتی از حمله به ماهی کوچیک منصرف شد. اون باور کرده بود که رفتن به اون طرف آکواریوم و خوردن ماهی کوچیکه کار غیر ممکنیه. دانشمند شیشه ی وسط رو برداشت و راه ماهی بزرگه رو باز کرد، اما ماهی بزرگه هرگز به سمت ماهی کوچیکه حمله نکرد. اون هرگز قدم به سمت دیگر آکواریوم نگذاشت. می دونین چرا؟
اون دیوار شیشه ای دیگه وجود نداشت، اما ماهی بزرگه تو ذهنش یه دیوار شیشه ای ساخته بود. یه دیوار که شکستنش از شکستن هر دیوار واقعی سخت تر بود. اون دیوار باور خودش بود. باورش به محدودیت.
ما هم اگه خوب تو اعتقادات خودمون جستجو کنیم، کلی دیوار شیشه ای پیدا می کنیم که نتیجه ی مشاهدات و تجربیاتمونه و خیلی هاشون هم اون بیرون نیستن و فقط تو ذهن خود ما وجود دارند.
"هر فردی خود را ارزیابی می کند و این برآورد مشخص خواهد ساخت که او چه خواهد شد. شما نمی توانید بیش از آن چیزی بشوید که باور دارید هستید، اما بیش از آنچه باور دارید می توانید انجام دهید.
نورمن وینست پیل
www.iran-iran.ir
mahtab- ممتاز
- شهر : ایران
محبوبيت : 11
سن : 35
ارسالها : 468
امتياز : 622
تاريخ عضويت : 06/06/2010
ارزش کار
ارزش کار
جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی ، تمام دنیا رو گرفته بود. یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند .
مافوق به سرباز گفت : اگر بخواهی می توانی بروی ، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه ؟
دوستت احتمالا مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی
حرف های مافوق اثری نداشت، سرباز به نجات دوستش رفت. به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد، او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند
افسر مافوق به سراغ آن ها رفت، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت :من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه، دوستت مرده! خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی
سرباز در جواب گفت: قربان ارزشش را داشت
منظورت چیه که ارزشش را داشت!؟ می شه بگی؟
سرباز جواب داد: بله قربان، ارزشش را داشت، چون زمانی که به او رسیدم هنوز زنده بود، من از شنیدن چیزی که او گفت احساس رضایت قلبی می کنم.
اون گفت: " جیم .... من می دونستم که تو به کمک من می آیی
www.negahak.com
جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی ، تمام دنیا رو گرفته بود. یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند .
مافوق به سرباز گفت : اگر بخواهی می توانی بروی ، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه ؟
دوستت احتمالا مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی
حرف های مافوق اثری نداشت، سرباز به نجات دوستش رفت. به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد، او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند
افسر مافوق به سراغ آن ها رفت، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت :من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه، دوستت مرده! خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی
سرباز در جواب گفت: قربان ارزشش را داشت
منظورت چیه که ارزشش را داشت!؟ می شه بگی؟
سرباز جواب داد: بله قربان، ارزشش را داشت، چون زمانی که به او رسیدم هنوز زنده بود، من از شنیدن چیزی که او گفت احساس رضایت قلبی می کنم.
اون گفت: " جیم .... من می دونستم که تو به کمک من می آیی
www.negahak.com
mahtab- ممتاز
- شهر : ایران
محبوبيت : 11
سن : 35
ارسالها : 468
امتياز : 622
تاريخ عضويت : 06/06/2010
علم بهتر است یا ثروت
سر زنگ انشاء بود معلم :موضوع انشاء برای فردا علم بهتر است یا ثروت همه ای بچه ها با شنیدن موضوع انشاء در فکر نوشتن انشاء فردا افتادن پسرک داستان ما هم با ناراحتی نگاهی به تخته سیاه و نوشته روی آن کرد روز بعد دوباره زنگ انشاء رسید معلم وارد کلاس شد و از بچه ها انشاء ی را خواست که دیروز موضوع آن را به آنان گفته بود نوبت پسرک شد معلم:انشائت را بخوان پسرک: ننوشتیم معلم او را صدا کرد پسرک از جایش بلند شد و به طرف معلم رفت معلم :دست هایت را بگیر معلم با چوبی که در دست داشت بر روی دستان پسرک میزد بعد معلم با صدای بلند از پسرک پرسید بگو ببینم حالا علم بهتر است یا ثروت پسرک درحالی که از درد چوبی که محکم به دست هایش میخورد به خود می نالید به آرامی جواب داد ثروت بهتر است چون اگر میتوانستم برای خودم دفترچه ای بخرم تا انشاهم را در آن بنویسم دیگر چوبی به دستانم نمی خورد
Re: داستان کوتاه
روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد. شخصی نشست و ساعتها تقلای پروانه برای بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله را تماشا کرد. آنگاه تقلای پروانه متوقف شد و به نظر رسید که خسته شده و دیگر نمیتواند به تلاشش ادامه دهد. آن شخص مصمم شد که به پروانه کمک کند و با برش قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد.
پروانه به راحتی از پیله خارج شد، اما جثهاش ضعیف و بالهایش چروکیده بودند. آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد. او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود و از جثه او محافظت کند. اما چنین نشد! در واقع پروانه ناچار شد همه عمر را زیر زمین بخزد و هرگز نتوانست با بالهایش پرواز کند. آن شخص مهربان نفهمید که: محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن از سوراخ ریز آن را خدا برای پروانه قرار داده بود، تا با آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله به او امکان پرواز دهد.
پروانه به راحتی از پیله خارج شد، اما جثهاش ضعیف و بالهایش چروکیده بودند. آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد. او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود و از جثه او محافظت کند. اما چنین نشد! در واقع پروانه ناچار شد همه عمر را زیر زمین بخزد و هرگز نتوانست با بالهایش پرواز کند. آن شخص مهربان نفهمید که: محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن از سوراخ ریز آن را خدا برای پروانه قرار داده بود، تا با آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله به او امکان پرواز دهد.
گاهی اوقات در زندگی فقط نیاز به تقلا داری
Re: داستان کوتاه
در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند: شادی، غم، دانش عشق و باقی احساسات.
روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است. بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند.
اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند. زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت
تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد. در همین زمان او از ثروت با کشتی با شکوهش که در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست.
“ثروت، مرا هم با خود می بری؟”
ثروت جواب داد:
“نه نمی توانم. مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست. من هیچ جایی برای تو ندارم.”
عشق تصمیم گرفت که از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد.
“غرور لطفاً به من کمک کن.”
“نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی.”
پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد.
“غم لطفاً مرا با خود ببر.”
“آه عشق. آنقدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم.”
شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غرق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد.
ناگهان صدایی شنید:
” بیا اینجا عشق، من تو را با خود می برم.”
صدای یک بزرگتر بود. عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد. هنگامیکه به خشکی رسیدند ناجی به راه خود رفت.
عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید:
”چه کسی به من کمک کرد؟”
دانش جواب داد: “او زمان بود.”
“زمان؟ اما چرا به من کمک کرد؟”
دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد که : “چون تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند.”
روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است. بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند.
اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند. زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت
تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد. در همین زمان او از ثروت با کشتی با شکوهش که در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست.
“ثروت، مرا هم با خود می بری؟”
ثروت جواب داد:
“نه نمی توانم. مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست. من هیچ جایی برای تو ندارم.”
عشق تصمیم گرفت که از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد.
“غرور لطفاً به من کمک کن.”
“نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی.”
پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد.
“غم لطفاً مرا با خود ببر.”
“آه عشق. آنقدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم.”
شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غرق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد.
ناگهان صدایی شنید:
” بیا اینجا عشق، من تو را با خود می برم.”
صدای یک بزرگتر بود. عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد. هنگامیکه به خشکی رسیدند ناجی به راه خود رفت.
عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید:
”چه کسی به من کمک کرد؟”
دانش جواب داد: “او زمان بود.”
“زمان؟ اما چرا به من کمک کرد؟”
دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد که : “چون تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند.”
Re: داستان کوتاه
یك كشتی در یك سفر دریایی در میان طوفان در دریا شكست و غرق شد و تنها دو
مرد توانستند نجات یابند و شنا كنان خود را به جزیره كوچكی برسانند. دو
نجات یافته هیچ چاره ای به جز دعا كردن و كمك خواستن از خدا نداشتند. چون
هر كدامشان ادعا می كردند كه به خدا نزدیك ترند و خدا دعایشان را زودتر
استجاب می كند، تصمیم گرفتند كه جزیره را به 2 قسمت تقسیم كنند و هر كدام
در قسمت متعلق به خودش دست به دعا بر دارد تا ببینند كدام زود تر به خواسته
هایش می رسد.ا
نخستین چیزی كه هردو از خدا خواستند غذا بود. صبح روز
بعد مرد اول میوه ای را بالای درختی در قسمت خودش دید و با آن گرسنگی اش را
بر طرف كرد.اما سرزمین مرد دوم هنوز خالی از هر گیاه و نعمتی بود.ا
هفته
بعد دو جزیره نشین احساس تنهایی كردند.مرد اول دست به دعا برداشت و از خدا
طلب همسر كرد. روز بعد كشتی دیگری شكست و غرق شد و تنها نجات یافته آن یك
زن بود كه به طرف بخشی كه مرد اول قرار داشت شنا كرد. در سمت دیگر مرد دوم
هنوز هیچ همراه و همدمی نداشت.ایك
كشتی در یك سفر دریایی در میان طوفان در دریا شكست و غرق شد و تنها دو مرد
توانستند نجات یابند و شنا كنان خود را به جزیره كوچكی برسانند. دو نجات
یافته هیچ چاره ای به جز دعا كردن و كمك خواستن از خدا نداشتند. چون هر
كدامشان ادعا می كردند كه به خدا نزدیك ترند و خدا دعایشان را زودتر استجاب
می كند، تصمیم گرفتند كه جزیره را به 2 قسمت تقسیم كنند و هر كدام در قسمت
متعلق به خودش دست به دعا بر دارد تا ببینند كدام زود تر به خواسته هایش
می رسد.ا
نخستین چیزی كه هردو از خدا خواستند غذا بود. صبح روز بعد مرد
اول میوه ای را بالای درختی در قسمت خودش دید و با آن گرسنگی اش را بر طرف
كرد.اما سرزمین مرد دوم هنوز خالی از هر گیاه و نعمتی بود.ا
هفته بعد دو
جزیره نشین احساس تنهایی كردند.مرد اول دست به دعا برداشت و از خدا طلب
همسر كرد. روز بعد كشتی دیگری شكست و غرق شد و تنها نجات یافته آن یك زن
بود كه به طرف بخشی كه مرد اول قرار داشت شنا كرد. در سمت دیگر مرد دوم
هنوز هیچ همراه و همدمی نداشت.ا
بزودی مرد اول از خداوند طلب خانه، لباس
و غذا بیشتری نمود. در روز بعد مثل اینكه جادو شده باشه همه چیزهایی كه
خواسته بود به او داده شد. اما مرد دوم هنوز هیچ چیز نداشت.
سرانجام مرد
اول از خدا طلب یك كشتی نمود تا او و همسرش آن جزیره را ترك كنند. صبح روز
بعد مرد یك كشتی كه در قسمت او در كناره جزیره لنگر انداخته بود پیدا كرد.
مرد با همسرش سوار كشتی شد و تصمیم گرفت جزیره را با مرد دوم كه تنها ساكن
آن جزیره دور افتاده بود ترك كند.
با خودش فكر می كرد كه دیگری شایسته
دریافت نعمتهای الهی نیست چرا كه هیچ كدام از درخواستهای او از طرف
پروردگار پاسخ داده نشده بود.
هنگامی كه كشتی آماده ترك جزیره بود مرد اول ندایی از آسمان شنید :
"چرا همراه خود را در جزیره ترك می كنی؟"
مرد اول پاسخ داد:
"
نعمتها تنها برای خودم است چون كه من تنها كسی بودم كه برای آنها دعا و
طلب كردم ، دعا های او مستجاب نشد و سزاوار هیچ كدام نیست "
آن صدا سرزنش كنان ادامه داد :
"تو اشتباه می كنی او تنها كسی بود كه من دعاهایش را مستجاب كردم وگرنه تو هیچكدام از نعمتهای مرا دریافت نمی كردی"
مرد پرسید:
" به من بگو كه او چه دعایی كرده كه من باید بدهكارش باشم؟ "
"او دعا كرد كه همه دعاهای تو مستجاب شود"
مرد توانستند نجات یابند و شنا كنان خود را به جزیره كوچكی برسانند. دو
نجات یافته هیچ چاره ای به جز دعا كردن و كمك خواستن از خدا نداشتند. چون
هر كدامشان ادعا می كردند كه به خدا نزدیك ترند و خدا دعایشان را زودتر
استجاب می كند، تصمیم گرفتند كه جزیره را به 2 قسمت تقسیم كنند و هر كدام
در قسمت متعلق به خودش دست به دعا بر دارد تا ببینند كدام زود تر به خواسته
هایش می رسد.ا
نخستین چیزی كه هردو از خدا خواستند غذا بود. صبح روز
بعد مرد اول میوه ای را بالای درختی در قسمت خودش دید و با آن گرسنگی اش را
بر طرف كرد.اما سرزمین مرد دوم هنوز خالی از هر گیاه و نعمتی بود.ا
هفته
بعد دو جزیره نشین احساس تنهایی كردند.مرد اول دست به دعا برداشت و از خدا
طلب همسر كرد. روز بعد كشتی دیگری شكست و غرق شد و تنها نجات یافته آن یك
زن بود كه به طرف بخشی كه مرد اول قرار داشت شنا كرد. در سمت دیگر مرد دوم
هنوز هیچ همراه و همدمی نداشت.ایك
كشتی در یك سفر دریایی در میان طوفان در دریا شكست و غرق شد و تنها دو مرد
توانستند نجات یابند و شنا كنان خود را به جزیره كوچكی برسانند. دو نجات
یافته هیچ چاره ای به جز دعا كردن و كمك خواستن از خدا نداشتند. چون هر
كدامشان ادعا می كردند كه به خدا نزدیك ترند و خدا دعایشان را زودتر استجاب
می كند، تصمیم گرفتند كه جزیره را به 2 قسمت تقسیم كنند و هر كدام در قسمت
متعلق به خودش دست به دعا بر دارد تا ببینند كدام زود تر به خواسته هایش
می رسد.ا
نخستین چیزی كه هردو از خدا خواستند غذا بود. صبح روز بعد مرد
اول میوه ای را بالای درختی در قسمت خودش دید و با آن گرسنگی اش را بر طرف
كرد.اما سرزمین مرد دوم هنوز خالی از هر گیاه و نعمتی بود.ا
هفته بعد دو
جزیره نشین احساس تنهایی كردند.مرد اول دست به دعا برداشت و از خدا طلب
همسر كرد. روز بعد كشتی دیگری شكست و غرق شد و تنها نجات یافته آن یك زن
بود كه به طرف بخشی كه مرد اول قرار داشت شنا كرد. در سمت دیگر مرد دوم
هنوز هیچ همراه و همدمی نداشت.ا
بزودی مرد اول از خداوند طلب خانه، لباس
و غذا بیشتری نمود. در روز بعد مثل اینكه جادو شده باشه همه چیزهایی كه
خواسته بود به او داده شد. اما مرد دوم هنوز هیچ چیز نداشت.
سرانجام مرد
اول از خدا طلب یك كشتی نمود تا او و همسرش آن جزیره را ترك كنند. صبح روز
بعد مرد یك كشتی كه در قسمت او در كناره جزیره لنگر انداخته بود پیدا كرد.
مرد با همسرش سوار كشتی شد و تصمیم گرفت جزیره را با مرد دوم كه تنها ساكن
آن جزیره دور افتاده بود ترك كند.
با خودش فكر می كرد كه دیگری شایسته
دریافت نعمتهای الهی نیست چرا كه هیچ كدام از درخواستهای او از طرف
پروردگار پاسخ داده نشده بود.
هنگامی كه كشتی آماده ترك جزیره بود مرد اول ندایی از آسمان شنید :
"چرا همراه خود را در جزیره ترك می كنی؟"
مرد اول پاسخ داد:
"
نعمتها تنها برای خودم است چون كه من تنها كسی بودم كه برای آنها دعا و
طلب كردم ، دعا های او مستجاب نشد و سزاوار هیچ كدام نیست "
آن صدا سرزنش كنان ادامه داد :
"تو اشتباه می كنی او تنها كسی بود كه من دعاهایش را مستجاب كردم وگرنه تو هیچكدام از نعمتهای مرا دریافت نمی كردی"
مرد پرسید:
" به من بگو كه او چه دعایی كرده كه من باید بدهكارش باشم؟ "
"او دعا كرد كه همه دعاهای تو مستجاب شود"
صفحه 1 از 1
Permissions in this forum:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد
|
|
2014-04-24, 14:32 by Admin
» آیا از رئیس جمهور خود رضایت دارید؟
2013-11-07, 04:50 by sekander
» دانلود ترانه هایی عارف جعفری(َترانه یی جدید مادر از عارف جعفری)(Download Madar Aref Jafari )
2013-04-08, 17:07 by Admin
» کلپ "براي تاريخ"مربوط به فاجعه افشار و خيانت مزدورها
2013-01-17, 15:22 by Admin
» مزاری ماندگار ترین تلاش درتاریخ هزاره های افغانستان
2013-01-17, 15:22 by Admin
» مجموعه سخنرانی های بابه مزاری
2013-01-17, 15:22 by Admin
» دمبوره خانه آبه میرزا|Damboora
2013-01-05, 15:15 by Admin
» غزل
2012-12-30, 20:22 by عبدالمتین کریمی
» دانلود آلبوم صیاد از عارف جعفری(Download Sayad-Aref Jafari)
2012-12-28, 19:20 by mostafa
» اسم كسي كه دوسش داري
2012-11-18, 02:00 by mojtaba
» بیا تو زیبا ترین جمله ای رو که دوست داری بگو
2012-11-18, 01:45 by mojtaba
» haghighat!
2012-11-18, 01:18 by mojtaba
» امروز صبخ تو خودم خورد شودم تاحالا چند بار بخاطر افغانی بودنت غرورت شکست
2012-10-13, 00:52 by pakota
» تست آنلاين تعيين سطح زبان انگليسي
2012-09-03, 01:39 by REZA LOVE AFG
» بهترین آموزشگاه زبان انگلیسی تو مشهد كجاست ؟
2012-07-29, 13:34 by مهدی
» دیوان صوتی حافظ از روی تصحیح علامه قزوینی و استاد قاسم غنی
2012-07-19, 15:45 by tamana
» كاروان ورزشي افغانستان در بازي هاي تابستاني لندن 2012
2012-07-19, 13:19 by tamana
» پروژه امارات برای دور زدن تنگه هرمز افتتاح شد
2012-07-16, 13:34 by tamana
» گلشیفته زن روسپی افغان !
2012-07-15, 18:39 by tamana
» نمائی از شغل های متفاوت در افغانستان
2012-07-15, 17:55 by tamana
» عکس زن
2012-07-15, 17:54 by tamana
» جغرافیای ایرانِ شاهنامه
2012-07-12, 17:15 by tamana
» راهپیمایی اعتراضی به تیرباران یک زن در شمال کابل
2012-07-12, 12:57 by tamana
» رفسنجانی خاطرات خود از 'مسائل مهم' را کجا ثبت می کند؟
2012-07-11, 13:15 by tamana
» فتح اصفهان
2012-07-10, 17:03 by somayerezayi
» درخواست بازداشت عاملان حمله به خانه مهاجران افغان در یزد
2012-07-07, 13:22 by somayerezayi
» عکاس باشي
2012-06-20, 22:42 by somayerezayi
» کسب مقام دوم عکس انترکشن توسط نجیب الله مسافر
2012-06-20, 22:15 by somayerezayi
» پدیده جدید موسیقی افغانستان عارف جعفری
2012-06-20, 22:10 by somayerezayi
» دانلود کتاب تاریخ تمدن ویل دورانت
2012-05-26, 21:48 by tamana
» Download Shahname Ferdowsi دانلود شاهنامه فردوسی
2012-05-23, 11:03 by tamana
» تست آنلاین افغانستان شناسی
2012-05-22, 15:32 by tamana
» جاپان ۵۰۰ بورس تحصیلی به دانشجویان افغانستان اعطا کرد
2012-05-22, 06:46 by mirvais
» شعر افغانستان
2012-05-18, 23:10 by Admin
» نگاهی به سه فلم؛ مستند کردن شهر کابل
2012-05-18, 19:02 by Admin
» نگاه کوتاه بر کارتون بُـزِ چـینـی+دانلود
2012-05-18, 18:53 by Admin
» دروغ جدید خبرگزاری مهر درباره نشست غزنه
2012-05-18, 12:11 by Admin
» صفحه طراحی بنر انجمن گفتمان
2012-05-12, 11:01 by ahmad siar
» روح الله نیکپا قهرمان افسانه ساز
2012-05-10, 18:24 by Admin
» شخصیت شناسی اعضای انجمن
2012-05-10, 14:29 by Admin